پازل باز

تکه های پازل ذهن من و تو

غمولوژی

انجمن بین المللیِ مطالعه درد(IASP)، "درد" رو به این صورت تعریف میکنه؛ 
تجربه احساسی ناخوشایند، که با آسیبِ واقعی یا احتمالی همراه میشه.

احتمالا میدونید که دو نوع دردِ حاد و مزمن داریم. 
تو تعریفِ درد حاد، میگه این درد میتونه از یک لحظه تا چند هفته ادامه داشته باشه و کسی که درد حاد داره، دقیقا میدونه که کجاش آسیب دیده.
اما درد مزمن دردیه که بیش از 6ماه ازش میگذره و پایانش قابل پیش بینی نیست. همچنین میگن درد مزمن، آدم رو بی خاصیت و بدون کارایی میکنه تا جایی که زندگی با چنین شرایطی براش مشکل میشه.

فکر  میکنم "غم" هم میتونه همچین تعریف و دسته بندی ای داشته باشه.
"غم" تجربه یک حس ناخوشاینده که با از دست دادن، شکست یا ناامیدی همراه میشه. واقعی یا احتمالی! 

غم میتونه حاد باشه. مثل غمِ یه ترم مشروطی.
مثل غمِ شکستنِ گلدونِ یادگاری از یه رفیق صمیمی.
غم میتونه مزمن باشه. کسی که غم مزمن داره، مثالِ اون آدمیه که تموم وجودش درد میکنه ولی نمیدونه بگه کجام درد میکنه. برا همین وقتی ازش میپرسن چته؟ میگه هیچی...
غم مزمن آدم رو فرسوده و بی ذوق میکنه، تا جایی که زندگی با چنین شرایطی براش مشکل میشه...


جالبه بدونید درد انواع زیادی داره. برای مثال، یه نوعِ غیر طبیعی از درد داریم که بهش میگن Allodynia. این درد به وسیله محرک هایی که در حالت عادی درد ایجاد نمیکنن ایجاد میشه.
افرادی که بیماری فیبرومیالژیا دارن این درد رو تجربه میکنن.
اینطوریه که طرف رو دست بهش بزنی دردش میگیره.
سردش بشه احساس درد میکنه...
گرمش بشه احساس درد میکنه...
مثل روزایی که کسی نمیتونه از گل نازکتر بهمون بگه، دلمون میشکنه و فاز غم برمیداریم.

یا از Phantom بگم براتون. Phantom به دردِ عضوِ قطع شده میگن. مثل کسی که تو جنگ پاشو از دست داده ولی هنوز که هنوزه دردشو حس میکنه.
مثل پیرمردی که تو ٢٠ سالگیش یه رفیق رو از دست داده و حالا سالهاست که یه تیکه از قلبش عزاداره.

اما دانشمندا میگن درد جزئی از سیستم دفاعی بدنه. درواقع این درد، محافظِ جسممونه. 
یه جاهایی، اگه همین احساس درد نباشه، ممکنه تا سر حد مرگ بریم. 
چه بسا "غم" هم محافظ روحمون باشه. و بدون غم هامون از پسِ بی مهری های روزگار برنیایم.
با این حال، غم غمه دیگه...
شاید غم، همون درده.
شاید برا همینه که غم درد میاره و درد، غم.
یا شاید غم، نورونها و گیرنده های عصبیِ خاص خودشو داره.
شاید...
زیاده گویی نمیکنم.
یادتون باشه! امسال، از تمومِ آپشنای عیدی که داره میاد، سهمِ دعایِ لحظه تحویل سالمون هنوز دست نخورده. بقیشو کرونا شُست و رُفت. بُرد و خورد.
دعای من رهایی از درد و غم های مزمنه:)

سندروم هملت!

اخیرا در یکی از کتابهای دکتر سرگلزایی با سندرومی آشنا شده ام که خود را به آن مبتلا میدانم!

سندروم هملت!

نمایشنامه هملت ، اثر معروف ویلیام شکسپیر است.پدر هملت،پادشاه داستان، بطرز مشکوکی در خواب فوت میکند سپس مادر و عموی هملت با هم ازدواج میکنند.با تلاشهای بسیار هملت بالاخره مشخص شد ک عمویش پدرش را مسموم کرده بود.حال هملت باید کاری بکند اما وقتی زمان عمل میرسد هملت هیچ کاری نمیکند.او همیشه در مرحله برنامه ریزی و طرح ریزی کردن گیر میکند و همه فرصتها را از دست میدهد.

دقیقا مانند خیلی از آدم های امروزی!

مثل خود من.

این روزها زیاد برنامه ریزی میکنم.

برای پزشک موفق بودن،نویسندگی حرفه ای،پژوهش و تحقیق، برای قوی تر بودن در برابر مشکلات، کارافرینی، برای عکاسی، طراحی،برای...و...

اما حتی ٢٠ درصد از این برنامه ها به نحو احسن اجرا نمیشوند.

یکی از فانتزی هایم رقصیدن در حین رانندگیست! اما هیچوقت کلاس رانندگی نرفتم و به اصرار های دوستانم برای یادگرفتن رقص گوش ندادم. کارهای زیادی هست که دوست دارم انجام بدهم ولی قدمی برای انجام دادنشان بر نداشته ام!

غلبه این سندروم بر من و نرسیدن به برنامه هایم، گاهی بشدت مرا ناراحت میکند.

اولویت بندی اهداف و برنامه ها را انجام دادم ولی باز بطور کامل موفق نشدم.

در نهایت به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم همه چیز را در لحظه بطور عالی داشته باشم.هر مهارتی را باید در زمان خودش تقویت کرد و برایش وقت گذاشت.

باید حداکثر وقت را روی اولویت های اول گذاشت و اگر زمانی باقی ماند به سراغ  موارد بعد رفت.و چقدر سخت است مقابله با این رویا ها و میل به پیشرفت کردن!

شاید هم انتظارمان بیشتر از ظرفیتمان باشد.به هرحال ما هم انسان هستیم.شاید بشود مقداری از زندگی را ربات گونه به سر برد اما در نهایت امر انسان هستیم!

شما هم به این مرض دچارید؟ 

در چه مرحله ای از آن به سر میبردید؟

چه درمانی برای آن پیشنهاد میدهید؟


نوشته شده توسط: عاطفه عیالبار تراب

دل نویس

از پشت پنجره

دید میزنیم کوچه را  

منی ک تشنه ی یک عابرم 

دوربینی که از این کادر تکراری خسته است 

و چوبی ک مجبور است بنویسد 


کوچه را هم خاک گرفته 

مثل دل من و لنز آن و ذغالِ این

 

همگی در جست و جوی یک تغییریم

اما نه آنقدر جسور 

که پسر بچه ی آدامس فروشِ سرِ کوچه هست 



کوچه دلش میخاست پل چوبی میبود

وسط جنگلی سرسبز

مخاطبِ عکاس های دوربین به دست


و دوربینی ک حاضر است تن به حقارت بدهد

در دست خبرنگاران عکس از سیاستمداران بگیرد


و چوبی ک  خیانت را ترجیح می دهد

امیدوار است روزی دسته ی یک تبر شود 


من اما

تکبر و حقارت و خیانت را 

رهسپار همان کوچه و دوربین و چوب ها میکنم

و همچنان به انتظار می نشینم

از پشت پنجره

دید میزنم کوچه را

من تغییرِ زیباتری را انتظار میکشم ...


#عاطی_بانو

محال اندیشی

کریستین رونالدو

وقتی دانش آموز بودم و مدرسه میرفتم دوستایی داشتم که آروزهایی محال داشتن.
از آینده ای حرف می زدن که خیلی دور از تصور و افکار من بود. مثلا رتبه تک رقمی شدن، مخترع یا کاشف بزرگی شدن یا قبول شدن در بهترین رشته در بهترین دانشگاهای جهان یا کشور!

اون روزا خودمو  واقع بین  میدونستم  و  اینطوری  از محال اندیشی و بلند پروازی دوری میکردم.
اما این روزا تغییر عجیبی تو نوع نگاه و فکرم به موضوعات و آینده می بینم. محالاتی بسیاار محال تر از محالهای دوران دانش آموزی به فکرم قدم میذارن.
صاحب جایزه نوبل یا بقیه جوایز علمی جهانی شدن.
کارآفرینِ موفق و بزرگ بودن.
عجیب و غریب و ناآشنا نبودن اسم فامیلم تو کشور یا جهان!
و ...
به نظرم دانش "جو" بودن بجای دانش "آموز" بودن تاثیر زیادی روی این نوع نگاه داشته اما نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده که اون فکر واقع گرا  اینقدر  بلندپرواز  شد!
 از اینکه اینقدر دیر عادت کردم به محال اندیشی ناراحتم. از خودم میپرسم کسی مثل کریستین رونالدو کی شروع کرد به بزرگ فکر کردن و تصور کردن رونالدویی که ما الآن میشناسیم؟

اما چیزی که الآن مهمه اینه که این افکار رو به دنیای واقعیت بکشونم. بهشون بها بدم، نازشونو بخرم و بهشون بال و پر بدم.

چندین سال دیگه برمیگردم و  به همه میگم که  از افکار بزرگ نترسین و  کمتر  واقع بین  باشید.

اگر دنبال محالات ذهنت نری ،  شاید شکست نخوری ،  ولی قطعا به موفقیت بزرگی هم نخواهی رسید.


نوشته شده توسط: عاطفه عیالبار تراب

لینک مطالب خوبی که اخیرا خواندم

در این مطلب، لینک چند مطلب خوب و مفیدی را که اخیرا مطالعه کرده ام برای شما به اشتراک می گذارم.


1. خبرای خوب برای شیرازی ها😉؛

با این آموزش دستگاه‌ های هوشمند خانگی خود را توسط پیام متنی کنترل کنید


2. اگر به مطالب علمی درمورد مغز و اعصاب علاقه مندید مطالب این سایت را دنبال کنید:

دوست‌ها واکنشهای مغزی مشابهی دارند


3.  اگر میخواهید ایمن و صحیح  قدم بردارید به مطالب سایت انجمن پیاده روی آمریکا سر بزید. اینکه به مسئله پیاده روی اینقدر بها می دهند برایم جالب است. همچنین میتوانید در وبلاگ من بخوانید: گردگیری افکار با پیاده روی


4. اگر عاشق نویسندگی هستید مطالب این وب سایت را از دست ندهید؛

 درسی از‌ مادر ترزا برای فعالیت حرفه‌ای در رسانه‌های اجتماعی


5. آخر پول خوشبختی می آورد یا نه؟

بیایید یک جواب علمی برای این سوال بخوانیم؛

گردگیری افکار

لطفا! پیاده روی را از زندگیتان حذف نکنید!

از لذت پیاده روی شبانه به همراه دوستان و فوایدش برای سلامتی روح و جسم که بگذریم باید بگویم؛

هر غصه ای با پیاده روی تسکین می یابد!

پیاده روی می تواند معجزه ی روزهای سخت باشد. از این رو همیشه یک رابطه مستقیم بین حجم افکار و دغدغه هایم با میزان مسافتی که پیاده روی میکنم وجود دارد و در پایان پیاده روی حسی را دارم که بعد از نظافت یک خانه و چیدن وسایل در جای خود دارم. گویی با هر قدمی که زمان پیاده روی برمیدارم گرد و خاک از قفسه افکارم بلند می شود و شیشه اتاقک ذهنم را واضح تر میبینم. این وضوح دید در نهایت به تصمیم هایی جدید منجر میشود. به همین دلیل است که اکثر تصمیم هایم را در حین پیاده روی گرفته ام. حتی انگیزه ی ساخت وبلاگ و نام وبلاگم را در زمان پیاده روی یافتم.

  • پیاده روی کن و  ذهنت را گردگیری کن.
  • پیاده روی کن و  تکلیفت را با خودت روشن کن.
  • پیاده روی کن و  غم و غصه هایی که در ناخودآگاهت خوابیده اند را بیرون بکش.
  • پیاده روی کن و  ایده های جدید بساز.
  • پیاده روی کن و  سالم بمان!

توصیه آخر؛ شکوه تنهایی و معجزه ی پیاده روی که باهم همراه شوند، نتیجه فوق العاده ای خواهند داشت. با فاکتور گرفتن قدم زدن در کنار معشوقتان😉 در بقیه موارد سعی کنید تنهایی به پیاده روی بروید. فقط در این صورت است که معجزه آن را کامل درک میکنید.


نوشته شده توسط: عاطفه عیالبار تراب

وبلاگ معروف داشتن یا تولید محتوای خوب؟

طبق عادت ثابت زندگیم که رفتارهای خودمو بررسی میکنم و دنبال ریشه اون رفتار میگردم، توی خیلی از بررسی هام به "میل به شهرت" رسیدم! مثل ساختن همین وبلاگ که شاید تهش برسه به اینکه دوسدارم یه روز وبلاگ یا سایت معروفی داشته باشم.

هممون میدونیم که کسی مشهور میشه که چیزی مثل توانایی یا تفکری خاص برای عرضه کردن داشته باشه. منم مشهور شدم! اما تو یه جامعه کوچیک بنام "فک و فامیل" . طعم خوبی نداشت و هنوز هم از یه سری جوانب اذیت کننده ست. اما با وجود ناخوشایند بودنش برای این میلِ به شهرت پاسخگو بوده. اونجا بود که فهمیدم میل قلبی و درونی من به خود شهرت نیست. شهرت فقط یه معلوله. چیزی که منو سمت خودش میکشونه علت هست. یعنی اون چیزی که باعث مشهور شدن میشه. مثلا پزشک مفید و فعال بودن، کشف درمان یه بیماری مزمن، ریشه کن کردن فقر! نویسنده حرفه ای شدن و ...

داشتن وبلاگ معروف و سرآمد نیست که منو خوشحال میکنه، بلکه "تولید محتوای خوب" هست که این عطش رو رفع میکنه.

شهرت تاثیر زیادی رو زندگی آدم میذاره و از بدتریناش اینه که وقتی کسی در کانون توجه قرار میگیره، حریم خصوصیشو از دست میده و احساس امنیت و آرامش کافی در زندگیش نخواهد داشت. و موارد دیگه ای از این قبیل باعث شدن که خودِ مشهور بودن و دیده شدن در نظرم کوچیک بیاد و فقط بدنبال علت ها باشم.

هرچند به علت که برسی،دیگه گریزی از معلول نیست!

شما جواب بدید:)) خود مشهور بودن یا علتش؟ یا هردو؟ یا هیچکدوم!


نوشته شده توسط: عاطفه عیالبار تراب


پازل باز
کسی که با پازل ها سر و کار دارد
ذهن من و تو شبیه یه پازله، هرکی با تعداد قطعات متفاوت
میخوام بنویسم و با نوشتن،علی رغم زیاد کردن تعداد قطعات پازل ذهنیم،نظم بدم بهشون تا جلومو بهتر ببینم.
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پیوندها

Copyright 2018 Puzzle Baz | All Rights Reserved